نمایش خانه بخت كجاست؟- قسمت 5
سلام من نیما هستم و دارم داستان زندگیِ روزهایِ قبل از اینكه خواهرم ندا رو بفرستیم خونه بخت رو براتون تعریف میكنم. یادتون كه هست؟ ما تا یه قدمی خونه بخت رفته بودیم. بعد از اینكه بابام شرط گذاشت كه امیر باید قبل از عید هزار و چهارصد، حتی با وجود شرایط كرونا، مراسم عروسی بگیره؛ اون بنده خدا چیزی كم نذاشت. خونه رهن كرد و همون تالاری رو كه بابا خان اشاره كرده بودن رو قرارداد بست و واقعا همه چیز داشت به خوبی و خوشی پیش می رفت... اگرچه من دائم فكر می كردم اون روزها دارم توی یه گالری آثار نقاشی راه میرم كه پر از كارهای نقاش هلندی معروف، یعنی موریس اشره... چون هیچ چیز با واقعیت مطلق سازگار نبود... به هر حال گذشت.... اما چه عرض كنم كه كرونا ناغافل بابا رو درگیر كرد یا حداقل توی اون چند ساعت اول همه این طور فكر میكردیم و مجبور شدیم بابا رو ببریم دكتر. نگاه به منش متكبرانه و گول زنكش نكنید. بابای من در مواجهه با بیماری، حتی یه سرماخوردگی ساده، بسیار ناتوانه... حالا سوال من از شما این دم آخری اینه: آیا واجب بود كسی كه اینقدر از بیماری می ترسه، شرط بگذاره و دامادش رو مجبور كنه عروسی بگیره؟ مگه سال هزار و چهارصد، چه كم از هزار و سیصد و نود و نه دارد؟ هیچی نگم بهتره