نمایش خانه بخت كجاست؟- قسمت 3
سلام. من نیما هستم. امیدوارم خوب باشید، حال من كه چنگی به دل نمی زنه! داشتم داستان این روزهای زندگیمون رو براتون تعریف می كردم كه بین بیداری و رویا، یا به تعبیر بهتر بین بیداری و كابوس گیر كرده. از جریان ازدواج خواهرم ندا با امیر گفتم كه تقریبا پنج ساله بنا به دلایل مختلف عقب افتاده. اما این بار بابام، خسرو خان، زحمت كشیدن و به سبب اینكه دیگه تحمل این اوضاع رو نداشتن، آب پاكی رو مشایعت فرمودن، تا روی دستان امیر و خانواده اش ریخته بشه و قبل از اینكه عید هزار و چهارصد برسه، برای ندا جون، گل سر سبد خانواده ما، مراسم عروسی مجلل و درخوری گرفته بشه. به قول قدیمی ها، تو گویی اصلا كرونایی وجود نداره! خلاصه امیر و ندا هم كم نگذاشتن و افتادن دنبال كارهای سالن. حالا اینكه چرا امیر، به جای یه سالن مجلل، سراغ یه دامداری رفته، یه سواله...مثل هزاران هزار سوال دیگه.....