نمایش روز عزیز- قسمت 2
آتش به زندگی ام افتاد، دار و ندار من و شریكم سوخت. شریكم، از من شاكی شد باید خسارت می دادم، من توان پرداخت خسارت نداشتم. قبیله ام هم توان حمایت نداشت. قبیله ی شریكم اعلام جنگ كرد، راضی به جنگ و خونریزی نبودم. شریكم به جبران خسارت من و سمانه را به تاجر برده فروش فروخت. آرزویم این است كه من و سمانه آزاد شویم اما چه كسی ما رابه این آرزوی بزرگ می رساند. در حالی كه از احوال سمانه بی خبر بودم و نمی دانستم كجاست، در سفر حج، عبدا مرا دید. او هم كاروانی ما از یمن به حجاز بود. او از سمانه خبر داشت كه نزد بیابان گردی زندگی می كند و....