نمایش یك اشارت- قسمت 6
اسماعیل و خالد كه اهل كوفه هستند، در شهر سامرا به صورت پنهانی به خدمت امام حسن عسكری (ع) میروند. ولی خیلی زود دستگیر شده و به سیاه چال انداخته می شوند. با تلاش ابوكمال، این دو جوان جویای علم و دانش آزاد شده و به سمت كوفه برمی گردند. در میانۀ راه، راهزن ها به كاروان حمله می كنند و خالد به شدت مجروح میشود اما از مرگ نجات پیدا می كند و سرانجام به كوفه می رسند. خالد دل نگران هست. چون قرار است پیغام امام حسن عسكری (ع) را به استادش خود، یعقوب كندی برساند، مبنی بر این كه كتاب این استاد فلسفه با نام تناقضات قرآن سراسر اشتباه و نادرستی است. خالد تردید دارد این پیام را برساند یا نه!؟ بالاخره تصمیم خود را می گیرد. وقتی پیام امام را به استادش می رساند، یعقوب كندی سخت عصبانی میشود. ولی حرفی به او نمی زند. همین سكوت معنادار، خالد رو بیشتر نگران می كند. او نمی داند این خطای خود را جبران كند و همچنان حیران هست. همسر و مادرش تلاش می كنند تا شاید بدانند در سامرا چه اتفاقی افتاده كه خالد این چنین دل نگران هست و آرام و قرار ندارد.