نمایش اسفار- قسمت 15
با نزدیك شدن كاروان به یك آبادی در صحرا، سیدحسن، علیاكبر را از پیش فرستاد تا بتازد و خود را به آبادی برساند و جایی برای ماندن و استراحت كاروان ترتیب دهد. اما پیش از آن گفتگویی میان سید حسن و علیاكبر در گرفت؛ گفتگویی در مورد تشكیك ایشان نسبت به ماجرایی كه از زبان سیاوش شنیده بودند. سیاوش پیش از این به سید حسن گفته بود پس از قتل شاه از ترس آشنایی كه قبلا با میرزا رضای كرمانی داشته گریخته؛ او گفته بود از ترس جانش فرار كرده. اما سیدحسن این داستان را به صورت تام و تمام باور نداشت و به خیالش تكهی جا افتادهای در این ماجرا وجود دارد. چیزی نمانده بود به آبادی برسند و سیاوش همچنان با گلولهای در پایش و تب و لرز و عفونت دست . پنجه نرم میكرد