سید حسن در جریان قائله دیدار با صنیع و مقتدر نظلم به دلیل نپذیرفتن شرط ایشان جهت پیوستن به قوای سلطنتی، توسط قزاقها محاصره و دستگیر شد. سید حسن را سوار بر كالسكهای كرده تا باغشاه بردند و در آنجا به محبسی رفت كه بسیاری آنجا بودند. اما جای كسانی هم خالی بود. در همان بدو ورود سید حسن را به صلابه كشدند و بدن بیجانش را معلق گذاشتند میان زمین و هوا. سید حسن در همین سلول بود كه قاضی ارداقی را دید و البته جای خالی یاران دیگر كه در همان شب اول پس از دستگیری اعدام شده بودند. اما اتفاقی در همین حین و در ماجرای ورود سید حسن به محبس اوضاع را دستخوش تغییر كرد. یكی از سربازان در محبس باغشاه با دیدن سید حسن و شنیدن نامش او را شناخته بود. تقی كه از هواخواهان سید حسن بود پس از دیدن سید حسن و اوضاع او تصمیمی گرفت. چند ساعت پس از ورود سید حسن به محبس تقی از سوی یكی از امرای زندان دستور داشت قاضی ارداقی را پیش وی ببرد. تقی تصمیم گرفت تا با جلوه دادن یك اشتباه سهوی، قاضی ارداقی و سید حسن را با هم از محبس خارج كند، تا در فاصلهی بازگرداند او به زندانش، فرصت داشته باشد حرفی به او بزند. تقی همین كار را كرد. پس از تحویل دادن قاضی ارداقی سید حسن را به هوای بازگرداندن با خود همراه كرد و در این بین او را به گوشهای كشاند و در حین راه رفتن خودش را معرفی كرد. تقی به سید گفت راهی برای رهایی به ذهنش نمیرسد، اما هركار كه سید حسن بخواهد برایش انجام خواهد داد.
اسفار
26 مهر تا 22 آبان از ساعت 8:15 به مدت 15 دقیقه
زندگینامه سید حسن رزاز
كارگردان میر طاهر مظلومی تهیه كننده فرشاد آذرنیا نویسنده پوریا موسوی افكتور محمد رضا قبادی فر بازیگران احمد گنجی قربان نجفی حمید هدایتی مجتبی طباطبایی سعید سلطانی رامین پور ایمان عباس توفیقی محمد پور حسن محمد آقا محمدی
-
22
آبان 1399
-
21
آبان 1399
سید حسن در میان بهبهی نبرد و در زمانی كه قزاقها و اوباش در حال ورود به ساختمان مجلس بودند، با استفاده از تصور مرگش در حال خارج شدن از سمت پشتی باغ بهارستان بود كه ابتدا سیاوش و پس از آن علی اكبر به او ملحق شدند. سیاوش به كمك سیدمحمد و سید عبدالله رفته بود، و علیاكبر از پیش شیخمرتضی باز میگشت كه برای یافتن و نجات دادن اسناد مجلس از دسدت قزاق ها رفته بود.
اما علیاكبر چیزی در دست داشت كه خود مبدا ماجرایی شد. «صنیع» یكی از سردسته های اوباش تهران در راه علیاكبر را گیر انداخته بود. او كه متوجه زنده بودن سید حسن شده بود، یك پرچم روسیه در دست علی اكبر گذاشته، وی را روانه كرده بود تا به سید حسن برساند و پیغامی بدهد. گیغام از این قرار بود كه صنیع به همراه مقتدر نظام سید حسن را برای مذاكر در عصر سوم تیرماه به عودلاجان دعوت كرده بودند و پرچم را جهت تحقیر داده فرستاده بودند تا سید حسن بالای خانه اش نسب كند برای زنده ماندن. همچنین صنیع گفته بود چندتا از بچه محلهات پیش ما هستند و سرنوشتشان به آمدن و نیامدن تو بستگی دارد. سید حسن تصمیم گرفت برود. هرچه سیاوش اصرار به نرفتن كرد كارگر نشد. سرآخر سید حسن راهی عودلاجان شد. در عودلاجان سید حسن توی منگنه قرار گرفت. صنیع و مقتدر از او یك خواسته داشتند؛ میخواستند او كه یك مجتهد و پهلوان نامی شهر است را به سوی خود بكشانند و همراه خود كنند تا ضربهای محكم به مشروطیت بزنند. اما سید حسن نپذریفت. او در شرایطی نپذریفت كه قزاقان محاصره اش كرده بودند.
-
20
آبان 1399
دوازده سال پس از آن روز مرداد ماه كه میرزا رضا به دار آویخته شده بود؛ ماجرای یوم التوپ و اتفاق های پس از آن كه سید حسن در آن حضور داشت. نویسنده ماجرا را از شب قبل از به توپ بسته شدن مجلس روایت كرد. وقتی كه لیاخوف در ساعت هشت شب یكم تیر ماه به باغشاه فراخوانده شد تا آخرین تصمیمات برای فردا و آنچه در انتظار همه بود گرفته شود. در این اوضاع بود كه سید حسن، علیاكبر را از مجلس به سوی سیاوش فرستاد تا به هم شب نامه هایی را به صورت ناشناس میان قزاق ها پخش كنند. مقرر شد علی اكبر و سیاوش شب نامه ها را همراه با خود به نزدیكی مجلس بیاورند و در همان حوالی دو قزاق را خلع سلاح كرده، البسهی ایشان را بپوشند و به این وسیله در جماعت ایشان رخنه كنند تا شب نامه ها به دست قزاق ها برسد.صبح فردا درگیری آغاز شد. ابتدا پیروزی با مجاهدین بود، اما توپ ها كار را خراب كرد. در این میان سید عبدالله بهبهانی و سید محمد طباطبایی كه مقیم مسجد سپهسالار و مجلس بودند هنوز مقاومت میكردند و به جایی نمیرفتند. به همین دلیل سید حسن مردانش را به سوی ایشان فرستاد تا ایشان را به جای امنی ببرند. سرآخر ماجرا جایی به پایان رسید كه گلولهای از سمت میدان به مجلس شلیك شد، درست همانجایی كه سید حسن بود. عمامهی سبز رنگ سید حسن از بالا به پایین ساختمان افتاد و فریاد بلند شد كه سید را كشتند.
-
19
آبان 1399
سید حسن در شب اقامت توی قریه كابوسی دید كه در آن حیدر خان سید حسن را به كشتی گرفتن در گودی وسط یك بیابان مهگرفته فرامیخواند. كشتی با غولی به هیات و هیبت ضحاك در حالی كه درست در وسط گود تیر داری علم كرده بودند. اما پیش از آن كه سید حسن مصاف آغاز كند، حیدر خان به او گفت بالای دار را نگاه كند. خورشید دوازده بار بر فراز تیر دار طلوع و غروب كرد و حیدر خان وعدهی بر دارد رفتن او را پس از دوازده منزل جابه جایی خورشید به سید حسن داد. در خلال همین خواب بود كه سید حسن میدید دسته ای سوار بر اسب در بیابان به سویی میگریزند و این همزمان شد با وقتی كه علیاكبر سید حسن را از كابوس بیدار كرد و گفت اسیران از قریه گریختهاند. صبح فردا سید حسن آمادهی عزیمت بود، حالا مقرر شده بود با شتاب به سوی تهران برود و هرجا كه میتواند آنچه را در سفر خود دیده فاش بگوید. همچنین مقرر شد دهات اطراف را شهربانو آگاه كند و زائر محمد و رئیسعلی به ایالات جنوب اخبار برسانند. پس از این سید حسن راهی شد. در راه به هر منزل كه رسید همانطور كه بنا بود، كار را كرد و سر آخر صبح یك روز مرداد ماه از دروازهی شهر گذشت و وارد تهران شد. در همان زمان مقرر شد شیخ مرتضی نامه ها را به صاحبانشان برساند، صفدر خان به كسب خود برسد تا اخبار بعدی از راه رسد و سیاوش هم برود خود را بسازد برای آنچه در ادامه خواهد شد. اما اتفاقی توی شهر در حال رخ دادن بود كه سید حسن را به سوی خود میكشاند. میدان مشق تهران آن روز میزبان دار هشت ذرعی بود كه میرزا رضا را بر آن آویخته بودند.
-
18
آبان 1399
سید حسن و كاروانش پس از مواجهه با محمد زائر و پسر نوجوانش رئیس علی كه قبل از رسیدن به قریه و هنگام گذر لشكر انگلیسها با هم روبرو شده بودند، وارد قریه شدند. از همان بدو ورود همه در بهتی بودند كه از آن سخن نمیگفتند. هیچ كدام به دیگری نگفته بودن برای چه قرار است با حیدرخان دیدار كنند. پیش از درسیدن هر دو منتظر بودند وقتی لشكر انگلیسها در حال گذر است، مردان حیدرخان حمله كنند و آنچه از اسلحه و مهمات مقرر شده بود را از انگلیسها بگیرد، اما چنین نشده بود. كاروان به همراه محمد زائر و پسرش به ورودی قریه میرسید كه رمهای را دیدند؛ رمهای كه رمهدارش شهربانو دختر حیدر خان بود. از شهربانو خواستند به حیدرخان خبر ورود ایشان را بدهد، اما شهربانو گفت حیدرخان با كسی وعده ندارد. سیدحسن و زائر محمد كه هردو پیش از این با حیدرخان وعده كرده بودند اصرار به دیدار داشتند و شهربانو هم مداما سر باز میزد از آنچه ازاو میخواهند. قدری بعد شهربانو از ایشان اسبی خواست و به سید حسن گفت تا مردانش را به مراقبت از رمه بگمارد تا او سید حسن و زائر محمد باقی رئوس كاروان را به دیدار حیدر خان ببرد و تا بازگشتن آنها پنج گوسفند را قربانی كرده و منتظر بمانند. شهربانو پیش از بقیه تاخت؛ به جایی خارج از قریه. قدری بعد رسیدند به قبرستانی كه مدفن حیدرخان و یارانش بود. شهربانو به سیدحسن، زائرمحمد و یارانش گفت كه خیانتی پیش از عزیمت حیدرخان رخ داده بوده و همین مسبب قتل تمام مردان قریه و یاران حیدرخان بوده.
-
17
آبان 1399
گفتگوی سید حسن و سیاوش آغاز شد؛ گفتگو بر سر آنچه سید حسن از جعفر سردستهی اسرا شنیده بود. از قرار معلوم سیاوش پیش از این خود یكی از همانها بوده و در سیر زمان متوجه خیانت ایشان شده، به همراه جمعی از همراهانش تصمیم گرفته تا راز پشت پردهی اینها را بازگوید. در ادامه سید حسن و كاروانش به نزدیكی قریهای در دزفول رسیدند؛ جایی كه پیش از این مقرر شده بود تا بروند. اما قبل از رسیدن به قریه كاروان در حال حركت انگیسها دید میشد. كاروانی كه طبق وعدهی آقا باید از اینجا میگذشت و حالا همه چیز با هم مقارن شده بود. سید حسن كاروان را متوقف كرد تا آنچه باید، طبق قرار رخ بدهد. در چنین وضعی سید حسن تنها نبود. یك پدر و پسر جوان كه رسیده بودند و منتظر گذشتن كاروان انگلیس ها بودند؛ زائر محمد و رئیس علی. در حین گذشتن كاروان انگلیسها بود كه شنیدیم مقصد هر دو یك جاست. منزل حیدرخان.
-
15
آبان 1399
سید حسن پس از فهمیدن ماجرای تعقیب شدن از سوی ناشناسان، كاروان را جهت توقف به كنار رودخانهای آورد. كاروان آمادهی نبرد میشد كه متوجه مسالهای در دل مردان شدیم. مردان صفدر به تبعیت از صفدر كه به گوشهای نشسته بود، دست از كار كشیده بودند. صفدر خان پس از آن كه تو داری سید حسن در مورد اتفاقات را حس كرد، دست از كار كشیده بود. در چنین موقعیتی سید حسن پیش رفت و اوضاع را برای صفدر شرح داد تا از او مشورت بگیرد و نقشهای برای نبرد با سپاه نامرئی بریزند. قدری بعد نبرد آغاز شد. نبرد با دشمنی كه همهجا بود و هیچ كجا دیده نمیشد. سید حسن خیال میكرد با لشكر اجنه كه پیدا نیستند روبه روست اما در خلال جنگ و رجز خوانیها متوجه شدیم آنها نه اجنه كه آدمیانی هستند از طرف یك انجمن كه آمدهاند سر از تن سیاوش جدا كنند. سرآخر سید حسن و مردانش پیروز میدان شدند و چند تن را به اسیری گرفتند؛ از جمله «جعفر» سردستهی ایشان...
-
14
آبان 1399
پس از عزیمت از آبادی، سید حسن كه پیشتر تصمیم گرفته بود اوراق محرمانه را در تابوت چند تابوت پنهان كند، تصمیم خود را عوض كرده و از سیاوش خواست تا سه مشك همانند مشكی كه برای نامههای خود داشت، بسازد. در ادامه بحثی میان سید حسن و سیاوش درگرفت؛ بحثی بر سر چرایی همراه بردن سیاوش و اصرار سید حسن. در چنین وضعیتی سیاوش تصمیم گرفت حقیقتی را برای سید حسن آشكار كند. حقیقت دردسری بود كه از همراه شدن سیاوش با كاروان داشت دامن سیدحسن و باقی را میگرفت. سیاوش از سید حسن خواست تا برای فهمیدن ماجرا چهار نفر را به چهار طرف جهات حركت كاروان بفرستد تا آنها بروند وببینند و بعد بیاید شنیده ها و آنچه به چشم دیدهاند را باز گو كند. بدین ترتیب سید حسن، یاور، صادق، عزیز و ابرام را به چهار طرف فرستاد. هركدام رفتند و بعد پیش آمدند؛ همه یك چیز دیده بودند. كسان یا شاید اجنهای كه در دل خاك و باد میحركت میكردند و چهارسوی كاروان بودند. سید حسن با شنیدن اخبار كاروان را به سوی رودخانهای برد و فرمان داد كاروان كنار رود بایستد تا همهی كاروان نمد ها را با آب رود بخیسانند و بعد به تن كنند.
-
13
آبان 1399
پس از رسیدن كاروان به اولین آبادی و جستجو برای یافتن طبیب جهت معالجهی پای مجروح سیاوش، تلاش ها به نتیجه نرسید و نهایتا سید حسن خودش مجبور به خارج كردن گلوله از پای سیاوش كرد. در ادامه شنیدیم كه سید حسن و شیخ مرتضی كه منتظر فرصتی برای یافتن راز سیاوش بودند، در نیمههای شب، وقتی همه خواب بودند، فانوس به دست راه افتادند تا در حیاط خانهی اربابی به سراغ وسایل سیاوش بروند. آنها میدانستند به دنبال چه چیز میگردند؛ یك مشك خالی و سوراخ كه سیاوش تا توانسته بود آن را در نزدیكی خودش نگاه داشته بود. در همین احوال یافتن مشك بود كه سر و كلهی عبیده پسر ارباب روستا پیدا شد. او كه با دیدن سیاوش چهرهاش را آشنا یافته بود، به سید حسن و شیخ مرتضی گفت كه دیروز هم سیاوش را در ورودی آبادی دیده كه تمام شب را همانجا مانده و دعوت اهل آبادی برای ورود به روستا را هم قبول نكرده. سر آخر صبح روز بعد، پیش از آن كه كاروان از آبادی حركت كند، سید حسن و شیخ مرتضی مشك خالی را برای سید حسن بردند اما هنوز راز داخل مشك سر بر نیاورده بود كه نمایش به پایان رسید.
-
12
آبان 1399
با نزدیك شدن كاروان به یك آبادی در صحرا، سیدحسن، علیاكبر را از پیش فرستاد تا بتازد و خود را به آبادی برساند و جایی برای ماندن و استراحت كاروان ترتیب دهد. اما پیش از آن گفتگویی میان سید حسن و علیاكبر در گرفت؛ گفتگویی در مورد تشكیك ایشان نسبت به ماجرایی كه از زبان سیاوش شنیده بودند. سیاوش پیش از این به سید حسن گفته بود پس از قتل شاه از ترس آشنایی كه قبلا با میرزا رضای كرمانی داشته گریخته؛ او گفته بود از ترس جانش فرار كرده. اما سیدحسن این داستان را به صورت تام و تمام باور نداشت و به خیالش تكهی جا افتادهای در این ماجرا وجود دارد. چیزی نمانده بود به آبادی برسند و سیاوش همچنان با گلولهای در پایش و تب و لرز و عفونت دست . پنجه نرم میكرد
-
11
آبان 1399
كاروان سید حسن پس از درگیری با سیاوش توسط تیری كه سید حسن با تپانچه به سمت او شلیك كرد، وی را زخمی كرده و از پا انداخت. سید حسن كه به رفتار و ماجرای تیراندازی از طرف سیاوش به شدت مشكوك بود، دست به كار استنطاق از وی شد. سید حسن مدام در تلاش بود تا بتواند به نحوی حرف از زیر زبان سیاوش بكشد، اما تا جایی از ماجرا سیاوش حتی روبندهاش را كنار نزده بود. نه حرف میزد، نه چهرهاش پیدا بود. تنها در درد به خود میپیچید. در چنین موقعیتی بود كه سید حسن بازی را عوض كرد؛ كاری كرد تا سیاوش مجبور به اعتراف شود؛ او كه از نزدیكان میرزا رضای كرمانی بوده، بعد از ماجرای ترور از ایران گریخته است. سید حسن با فهمیدن این ماجرا تصمیمی میگیرد؛ حالا سید حسن میخواهد سیاوش را كه از ایران به عراق گریخته، با خود دوباره به سمت ایران ببرد.
-
10
آبان 1399
ماجرا از مواجههی نویسنده و سید حسن شروع شد و رسید به اولین گامهای كاروان به سپه سالاری سید حسن در صحراهای عراق. كاروان به تازگی راه افتاده بود و سید حسن هنوز نگرانی هایی داشت از راه و آنچه پیش روست. در همین اوصاف بود كه سپه سالار از دور كسی را دید؛ سواری كه به تاخت می آمد اما با دیدن كاروان در جایی دورتر ایستاد. همگی در هول ولا بودند كه سید حسن تصمیم گرفت پیش رفته و ببیند او كیست. اما پیش از آن كه سید حسن به سوار برسد، سوار اسلحه كشید و تیری به سمت سید حسن انداخت، كه بی فایده بود. در آخرین لحظات سید حسن با تپانچهای كه علیاكبر به او رساند گلولهای به سمت سوار شلیك كرد.
-
08
آبان 1399
پس از ماجرای مفقود شدن اوراق و نامههای محرمانهی آیات ثلاث و بعد كشف ماجرا، سیدحسن و یارانش آمادهی عزیمت به سمت ممالك محروسهی ایران شدند. پیش از آن اما سید حسن دست به كار نوشتن نامهای برای خانوادهاش در تهران شد تا بلكه پیش از رسیدن به تهران پیكی از پیش روانه شده و نامه و خبر عزیمت ایشان را برساند. پس از آن بود كه شنیدیم در دیداری میان آیات ثلاث و سید حسن نقشه ی سفر بررسی و تعیین شد. نهایتا سید حسن به سوی كاروانسرا رفت تا در آنجا به همراه یارانش آمادهی سفر شوند. سید حسن در همان كاروانسرای یزدیهای نجف بود كه نامهاش را به اصغر صراف سپرد تا به تهران بفرستد.
-
07
آبان 1399
سید حسن به همراه دسته ای از لوطیان و نوچه های صفدر راهی كوچه و بازار نجف شده تا بلكه بتوانند ردی از علی اكبر كه به نظر می رسید مظنون اصلی گم شدن یا نا پدید شدن اوراق محرمانه باشد، بیابند. آنگونه كه پیش رفت لوطیان چند دسته درست كردند و هركدام راهی راهی شدند تا نشانی پیدا كنند. در این میان سید حسن به همراه صفدر پشت بند ایشان راه افتاده بود توی كوچه ها كه خبر رسید رد علی اكبر را گرفته اند. سپس پیك آمد و گفت رد محمود را هم یافته اند و انگار هردو اینها دارند به سمت قبرستان وادی السلام می روند. پشت بندش خبر آمد یك ژیگولو هم توی قبرسان هست كه انگار بی ربط به ماجرا نیست. بعد پیك رسید و پیغام داد كه پنداری بازی عوض شده؛ در تمام مدت علی اكبر پی محمود و آن طرف عثمانی بوده. سرآخر ورق برگشته بود و این علی اكبر بود كه تیز تر از همه ماجرا را فمیده بود و با اسلحه ای كه از سیدحسن به امانت گرفته بود، رفت و سروقت محمود و جاسوس عثمانی رسید.
-
06
آبان 1399
سید حسن و شیخ مرتضی با رسیدن اخبار فراخواندن شان از طرف آقا به سوی مدرسه رفتند. با ورود ایشان به اتاق آقا متوجه شدیم كه بخشی از اوراق محرمانه ای كه قرار بود سید حسن و كاروان با خود به ایران ببرند مفقود شده. در چنین موقعیتی سید حسن، آقا و شیخ مرتضی به دنبال چرایی و حل ماجرای مفقود شدن اوراق بودند و پی تشكیك در امری كه احتمالا از نظر پنهان بوده. درست در همین لحظه بود كه سید حسن به یاد شك پیشینه خود افتاد؛ شكی كه پیش تر در مورد آن به شیخ مرتضی گفته بود. سید حسن به پیكی شك داشت كه قبلا ماجرای همراهی شیخ مرتضی را به گوش او رسانده بود. در حالی كه این وظیفه به عهده ی خود سید حسن گذاشته شده بود. به همین ترتیب ماجرا تا جایی پیش رفت كه قرار شد علی اكبر را به بیت آیت الله تهرانی بفرستند و از او بخواهند محمود- همان پیك را به همراه علی اكبر پیش ایشان بیاورد. اما در همین وقت خبر رسید كه یك ساعت پیش علی اكبر از مدرسه رفته. دوان دوان از مدرسه خارج شده. حالا كلید در ماجرای علی اكبر است.
-
05
آبان 1399
سیدحسن به همراه شیخ مرتضی و علی اكبر راهی شدند تا به محل قرار و دیدار با پهلوون صفدر در یك قهوه خانه بروند. پهلوون صفدر كه از لوطیان تهران و تاجری ماهر است، صاحب تنها كاروانی است كه در یكی دوماه گذشته توانسته خود را به نجف برساند. سید حسن بنا به آشنایی پیشینی كه از پهلوون صفدر و مرام و مسلك اش دارد تصمیم گرفته تا او را به همراهی با خود در سفری كه مقرر شده تا انجام شود فرا بخواند. سید حسن تصمیم دارد كاروان تجارت را به عنوان پوششی برای سفر و اجرای امر سفارت خود قرار دهد تا خللی در كار نیفتد. پهلوون صفدر در ابتدا به راه نمی آمد و از در دست انداختن سید در آمده بود، اما وقتی متوجه اوضاع شد همراهی خود با سید حسن و كاروان سفارت را اعلام كرد. اما درست در همین موقع بود كه خبری از راه رسید. جوانی سراسیمه وارد قهوه خانه شد و به سید حسن گفت كه آقا به سرعت او و شیخ مرتضی را احضار كرده است.
-
04
آبان 1399
سید حسن برای برنامه ریزی و تدارك دیدم امروز سفر به سراغ آخوند خراسانی رفت. آنها قرار است دست كم ده مرد جنگی به همراه خود ببرند، به علاوه سیزده اسب و چهار قاطر كه میشود پوششی برای سفر. اما چیزی در این میان كم است. آنها قرار است در این مسیر از موانعی بگذرند كه هنوز انها را نمیشناسند. قرار است پیك باشند و سفیر و مسیر آنقدر مانع سر راه دارد كه بی پشتوانه اسلحه نمیتوان از ان عبور كرد. این در حالی است كه هنوز اسلحه ای در كار نیست. به جز یك تپانچه، كه آنهم مقرر شده تا وقتی هنوز كسی سلاح ندارد، در دست علی اكبر، جوان ترین فرد كاروان بماند. در ادامه ماجرا تا انجا پیش رفت كه فهمیدیم قرار است تا كاروان سید حسن در دزفول كه اولین منزل توقف در ایران خواهد بود به سراغ عشیره رفته كه برایشان مقداری اسلحه آماده خواهند كرد. حالا ماجرا به جایی رسیده كه سید حسن میخواهد كسانی را با خود همراه كند.
-
03
آبان 1399
سید حسن شبانه برای خلوت یا شاید تشرف، ذكر یا چیزی شبیه به اینها به نزدیكی قبرستان وادی السلام رفته بود؛ جایی كه می شد تمام قبرستان را دید. اما پیش از آن كه بتواند با خود خلوت كند، سر و كله علی اكبر و شیخ مرتضی پیدا شد. شیخ مرتضی از بستر مریضی برخواسته بود و آمده بود پی سید حسن تا همانطور كه عهد كرده بود، خبر دوم را برایش بگوید. سید حسن وقتی علی اكبر را میان خود و شیخ مرتضی دید خواست از بیان راز دوم امتناع كند اما در عین ناباوری با مخالفت شیخ مرتضی مواجه شد و در ادامه فهمیدیم كه اساسا شیخ- علی اكبر را به همراه خود آورده تا سید حسن را رازی به همراهی علی اكبر كند. در ابتدا سید حسن راضی نبود، اما در ادامه ماجرا طوری پیش رفت. حالا سید حسن میداند كه علی اكبر میخواهد جا پای پدرش بگذارد. بدین ترتیب پهلوون سید حسن رزاز، شیخ مرتضی خادم و علی اكبر همراه هم شدند.
-
01
آبان 1399
سید حسن زمانی این را دریافت كه بعد از مواجهه با یكی از همین ها توی حیاط مدرسه علمیه به كاروانسرای یزدی ها در نجف رفت تا از كاروان های رسیده حواله كمك خرجی پدرش پی جویی كند، اما تنها چیزی كه دستگیرش شد اخبار ورود پیك ها بود. سرآخر راز ماجرا در اتاق «آقا» و برای سید حسن سر باز كرد
-
30
مهر 1399
رازی كه پیش تر با ورود ناگهانی چند پیك در نجف، اولین بارقه های آن پدیدار شد. پیك هایی كه حول و حوش پانزدهم اردیبهشت، یعنی سه روز بعد از ترور ناصرالدین شاه به دست میرزا رضای كرمانی در حرم شاه عبدالعظیم سر و كله شان در نجف پیدا شد. ابتدا كسی فكر نمیكرد رازی در میان باشد اما كثرت پیك ها در زمانی واحد و احتمالا تشابه اخبار واصله داشت چیز دیگری به ما میگفت.