نمایش یك اشارت- قسمت 5
اسماعیل و خالد كه اهل كوفه هستند، در شهر سامرا به صورت پنهانی به خدمت امام حسن عسكری(ع) میرند. ولی خیلی زود دستگیر شده و به سیاه چال انداخته می شند. با تلاش ابوكمال، این دو جوان جویای علم و دانش آزاد شده و به سمت كوفه برمی گردند. در میانۀ راه، راهزن ها به كاروان حمله می كنند و خالد به شدت مجروح میشه. اما از مرگ نجات پیدا می كنه و سرانجام به كوفه می رسند. خالد دل نگران هست. چون قراره پیغام امام حسن عسكری(ع) رو به استادش خودش، یعقوب كندی برسونه، مبنی بر این كه كتاب این استاد فلسفه با نام تناقضات قرآن سراسر اشتباه و نادرستی است. خالد تردید داره این پیام رو برسونه یا نه!؟ بالاخره تصمیم خودش رو می گیره. وقتی پیام امام رو به استادش می رسونه،یعقوب كندی سخت عصبانی میشه. ولی حرفی به اون نمی زنه. همین سكوت معنادار خالد رو بیشتر نگران می كنه. اون نمی دونه این خطای خودش رو جبران كنه و همچنان حیران هست. همسر و مادرش تلاش می كنند تا شاید بدونند در سامرا چه اتفاقی افتاده كه خالد این چنین دل نگران هست و آرام و قرار نداره.