نمایش اسفار- قسمت 16
پس از رسیدن كاروان به اولین آبادی و جستجو برای یافتن طبیب جهت معالجهی پای مجروح سیاوش، تلاش ها به نتیجه نرسید و نهایتا سید حسن خودش مجبور به خارج كردن گلوله از پای سیاوش كرد. در ادامه شنیدیم كه سید حسن و شیخ مرتضی كه منتظر فرصتی برای یافتن راز سیاوش بودند، در نیمههای شب، وقتی همه خواب بودند، فانوس به دست راه افتادند تا در حیاط خانهی اربابی به سراغ وسایل سیاوش بروند. آنها میدانستند به دنبال چه چیز میگردند؛ یك مشك خالی و سوراخ كه سیاوش تا توانسته بود آن را در نزدیكی خودش نگاه داشته بود. در همین احوال یافتن مشك بود كه سر و كلهی عبیده پسر ارباب روستا پیدا شد. او كه با دیدن سیاوش چهرهاش را آشنا یافته بود، به سید حسن و شیخ مرتضی گفت كه دیروز هم سیاوش را در ورودی آبادی دیده كه تمام شب را همانجا مانده و دعوت اهل آبادی برای ورود به روستا را هم قبول نكرده. سر آخر صبح روز بعد، پیش از آن كه كاروان از آبادی حركت كند، سید حسن و شیخ مرتضی مشك خالی را برای سید حسن بردند اما هنوز راز داخل مشك سر بر نیاورده بود كه نمایش به پایان رسید.